راستینراستین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

حرف هایی برای فردا

عکس از اتاقت

راستین جان چند تا عکس از اتاقت گرفتم تا همیشه برات بمونه تخت و کمدتو با بابا حسن از نی نی قشنگه تو خیابان ولی عصر خریدیم همه عروسک ها و ماشین هایی که تو ویترین کمدته با بابا حسن خریدیم همه لباس ها و فرش اتاق و وسایل کمدتو با خاله حدیث خریدیم Border اتاقت هم بابا حسن روزی که من بیمارستان بودم خرید و شبی که اومدم خونه آخر شب با عمو مرتضی برات زدن ...
3 اسفند 1392

1 ماهگی

1 ماهگی راستین عزیزم برای 1 ماهگیت روز 30 بهمن با بابا حسن رفتیم پیش دکتر خاچاطوریان که خداروشکر از همه چیز راضی بود و هیچ مشکلی نبود . ایشالا همیشه سلامت باشی عزیزم . ...
3 اسفند 1392

دومین سالگرد ازدواج - 23 بهمن

ببوسیدش .. حتما قبل از خواب ببوسیدش ! حتی اگه با هم دعوای بدی کرده باشید . حتی اگه برچسب "بداخلاق " بهتون چسبونده باشه ! ببوسیدش .. حتی اگه نفهمیده باشه شما موهاتون رو مش کردین و ابروهاتون رو برداشتین . ببوسیدش .. حتی اگه خیلی وقته براتون گل نخریده ببوسیدش .. حتی اگه گرسنه اس و با شما مثل _ آشپز _ دربارش بخورد می کنه و حتی یادش میره ازتون تشکر کنه ببوسیدش .. وقتی از عصبانیت دارید دیوونه میشید و اون با خنده محکم بازوهاشو دورتون حلقه می کنه و وسط جیغ های شما می خنده ببوسیدش .. وقتی تلفنی یک ساعت حرف می زنه و شامتون سرد شده و شما منتظر ببوسیدش .. وقتی شما رو وسط آرایش کردن می بوسه . . و...
21 بهمن 1392

ماجرای به دنیا اومدن

راستین گلم بالاخره روی ماهتو دیدیم ولی خیلی غیر منتظره  این پست و 20 روز بعد از به دنیا اومدنت برات نوشتم . روز 30 دی رفتم دکتر برای ویزیت ، ازش خواستم روز زایمان و مشخص کنه که روز 16 بهمن رو انتخاب کردیم از اونجا هم رفتم خونه مامانی و خبر و به خاله و مامان جون دادم . فردا صبحش دو تا امتحان داشتم . صبح ساعت 7:30 احساس کردم خیلی حالم خوب نیست و زنگ زدم به دکترم  که گفت بیمارستان پاسارگاده و من خیلی سریع برم بیمارستان . خلاصه به مامان جونم خبر دادیم که بیاد و با بابا سریع آماده شدیم و رفتیم و ساعت 9:20 دقیقه 1 بهمن تو به دنیا اومدی عزیزم و همه مارو خوشحال کردی . تو این روزا چون خیلی وقت نمی کنم مجبورم همه چیزو مختصر بنویسم تا بعد...
20 بهمن 1392

روزهای دلتنگی من

ورود به هفته 36 و ماه 9    پسرم این هفته ها ، هفته های آخریه که تو در منی باور کردنش سخته پسرم. دلم تنگ میشه برای تمام درد ها ، نارحتی ها و بی خوابی ها تمام استرس ها ، بی قراری ها و نگرانی هایم بابت سلامتیت دلم تنگ میشه برای تکان خوردنت ، سکسه هات و سفت شدن هات دلم تنگ میشه برای سفارش همه اطرافیان برای اینکه تو این دوران براشون دعا کنم دلم تنگ میشه برای خودم که بارها و بارها خدارو قسم دادم به این روزها و شرایطم تا دعاهام رو مستجاب کنه برای شکم خال بدون تو دلم تنگ میشه اما ... کاش همه دلتنگی ها اینقدر شیرین بود کوچولوی من به خواست و یاری خدا تو باید بیای....
21 دی 1392