راستینراستین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

حرف هایی برای فردا

تولد مامان سولماز

راستین گلم 1 تیر تولد مامانی بود و وارد 25 سالگی شدم . روز جمعه با بابا حسن رفتیم کلی گشتیم و بعدش رفتیم فرحزاد که شام بخوریم . خیلی خوش گذشت و خداروشکر تو خیلی سرحال بودی . بابا حسن از تصمیمی که برای کادو تولدم داره برام گفت . واقعا ازش ممنونم  و از خدا می خوام همیشه سایه اش بالا سرمون باشه و همینطور محبتش رو نصیب ما کنه . راستین گلم می خوام بدونی که بابا حسن واقعا داره برای ما و زندگیمون زحمت میکشه و همه تلاشش رو میکنه که ما بهترین هارو داشته باشیم . تنها کاری که من میتونم براش بکنم اینکه هر لحظه از خدا براش آرزوی سلامتی و موفقیت بکنم تا به تمام برنامه هایی که داره برسه و همینجا با تمام احساسم مینویسم که واقعا ازش ممنونم . تو ه...
2 تير 1393

پارک ساعی

راستین عزیزم پنجشنبه شب بعد از اینکه بابا حسن از سرکار اومد با هم رفتیم پارک ساعی که خیلی خوش گذشت .         این عکسارم قبل از اینکه بابا حسن برسه من تو خونه ازت انداختم . ...
2 تير 1393

خوردن سیب

چهره ات بعد از خوردن سیب  ...   البته این برای روزای اوله و الان به مزه سیب عادت کردی ...
23 خرداد 1393

مروری بر گذشته

راستین عزیزم بالاخره فرصت کردم از این کاغذهای با ارزش عکس بگیرم . کاغذایی که با دیدنشون ذهنم پر میکشه به روزای پر از استرس و دلنگرانی که هر لحظه اش شیرینی خاص خودش رو داشت . شیرینی که بعد از گذشت این همه وقت هنوز به شدت همون روزها با همه وجود احساسشون میکنم .   دلم تنگ شد برای ذکرهایی که مدام زیر لب می گفتم برای سلامتی تو . برای توجه های خاص بابا حسن . برای نگرانی هاش برای هر جفتمون . برای هر شب که بابا حسن برای سلامتی هر جفتمون آیت الکرسی میخوند و هنوزم ادامه دارد . برای شب بیداریهام و صحبت های با تو ... حتی دلم برای مطب دکتر نایب هاشمی هم تنگ شد که بعد از هر بار ویزیت با بابا حسن میرفتیم از فروشگاه نزدیک مطب برای خون...
23 خرداد 1393