راستینراستین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

حرف هایی برای فردا

بدون عنوان

راستین گلم ، سلام پسرم دیروز خیلی خیلی روز خوبی بود مامان جون، با خاله حدیث رفتیم برات سیسمونی خریدیم . کلی چیزای خوشگل و ناز که برای هر کدومشون کلی ذوق کردم . از فرش اتاقت و مینی واش (کهنه شور ) تا کلی لباس و وسایل مورد نیازت . بعدا عکساشون و میذارم که داشته باشی . شب بابا حسن اومد خونه مامانی و آخر شب همه رو آوردیم خونه و با دوباره با بابا حسن دیدیم و کلی بهت ذوق کردیم . مبارکت باشه عزیز دلم. ایشالا به سلامتی استفاده کنی مامان جون.روز  قبلشم با بابا حسنت رفتیم دلاوران که برات مدل تخت و کمد ببینیم . بعدا از همشون عکس میگیرم و برات میذارم عزیزم.        
5 آذر 1392

بدون عنوان

 قند عسل مامانی سلام خیلی وقته که به وبلاگت سر نزدم . ولی از اول ماه محرم تو ذهنم بود که حتما بیام و برات پیام بذارم عزیزم. راستین جونم همیشه میگن اگه از بچه توی شکم بخواهی برات دعا کنه حتما جواب میگیری ، پس تو این روزای خوب حتما برای بابا حسن و تمام چیزهایی که خودم درگوشی بهت میگم دعا کن گلم . قربونت برم من عزیز دلم نمی دونی چه ذوقی می کنم وقتی شیطنت هاتو احساس میکنم . انگار دنیا رو دو دستی میدن بهم .تو این دو هفته اخیر مدام داری لگد میزنی و تکون میخوری . روز اول محرم یعنی 14 آبان رفتم برای آزمایش دیابت . هنوز جوابش و نگرفتم ولی می دونم که دیابت ندارم .( خداروشکر ) الان تو هفته 27 هستی  . از  اینترنت کلی مطلب برات خون...
18 آبان 1392

بدون عنوان

سلام پسر گلم دیشب با بابایی رفتیم خونه مامان جون . عمه زهرا و رستا هنوز اونجا هستن. رستا 3 روز دیگه یک ماهش میشه . بچه خاله سارا هم 24 مهر بدنیا اومد یعنی روز عید قربان . دیشب همش یا صحبت از رستا بود یا از دختر خاله سارا ، منم همش حسودیم میشد که تو نیستی و باید تا 4 ماه دیگه منتظر اومدنت بمونم . دیروز رفتی توی 24 هفته .
27 مهر 1392

بدون عنوان

سلام قند عسل مامانی ، قربونت برم، عزیزم . خیلی وقته برات هیچ پیغامی نذاشتم گل مامان . دیروز عید قربان بود عزیزم ، از اونجایی که بابا حسن خیلی مهربونه و ذوق داره برات خرید کنه از صبح می گفت بعدازظهر بریم برای راستین خرید کنیم . رفتیم خیابان بهار و برات چند تا اسباب بازی خریدیم . دو سه تا ماشین و هواپیما و جغجغه و هزار پا. مبارکت باشه عزیز دل مامان . اینم عکسشون ...   راستین مامان الان تو 23 هفته ای عزیز دلم . یعنی این شکلی ...   دقیقا همون جایی که پاهات هست همش لگد میزنی به مامانی . ...
25 مهر 1392

بدون عنوان

پسریه مامان سلام عزیزم راستین جون امروز مامان اصلا حالش خوب نیست چون خیلی بدجور سرما خوردم ، صبح با مامانی صحبت میکردم گفت برام سوپ درست میکنه تا بابا حسن خونه اومدنی بره بیاره . دیروز که بابا حسن اومده بود برای ناهار بهش گفتم منو تو داریم یه کاری میکنیم ولی هرچی پرسید بهش نگفتم چیه . چند وقت پیش با بابات رفته بودیم تیراژه که رفتیم طبقه زیر همکف تا برای تو هم یه چیزایی ببینیم . خیلی دوست دارم هرچی زودتر بیای و برات کلی لباس و اسباب باز بخیریم . فقط باید تو این چند وقت برای بابا حسنت خیلی دعا کنی . راستی پسر گل مامان دیروز روز کودک بود . روزت مبارک قربون اون شکلت برم که میدونم خیلی خوشگلی عسلم . ...
18 مهر 1392

بدون عنوان

پسر گلم عزیز مامان سلام چند روز پیش خیلی دل مامان گرفته بودزنگ زدم خونه مامانی و گفتم بیاد پیشم . بعد بابا حسن جون رفت دنبال مامانی و دختر خاله سوینت و اومدن خونه ما . مامان شهناز خیلی باهام صحبت کرد و کلی از تو برام گفت و از روزای قشنگی که تو میایی .منم از اون رو تصمیم گرفتم این روزا رو برای تو یه جا ثبت کنم تا همیشه برات بمونه عزیزم . پس این چند پست جدیدی که برات میذارم راجع به همین چند وقت پیشه ( البته تا جایی که یادم بیاد ) تا هم برای تو تعریف کره باشم و هم به ثبت رسیده باشه . عزیز دل مامان ، من و بابا حسن تصمیم گرفتیم اسمتو بذاریم (راستین ) همون روزی که مامانی اومده بود خونمون بابا حسن برای شب بلیط تئاتر سکوت عشق گرفته بود که چو...
18 مهر 1392