بدون عنوان
پسر گلم عزیز مامان سلام
چند روز پیش خیلی دل مامان گرفته بودزنگ زدم خونه مامانی و گفتم بیاد پیشم . بعد بابا حسن جون رفت دنبال مامانی و دختر خاله سوینت و اومدن خونه ما . مامان شهناز خیلی باهام صحبت کرد و کلی از تو برام گفت و از روزای قشنگی که تو میایی .منم از اون رو تصمیم گرفتم این روزا رو برای تو یه جا ثبت کنم تا همیشه برات بمونه عزیزم .
پس این چند پست جدیدی که برات میذارم راجع به همین چند وقت پیشه ( البته تا جایی که یادم بیاد ) تا هم برای تو تعریف کره باشم و هم به ثبت رسیده باشه .
عزیز دل مامان ، من و بابا حسن تصمیم گرفتیم اسمتو بذاریم (راستین )
همون روزی که مامانی اومده بود خونمون بابا حسن برای شب بلیط تئاتر سکوت عشق گرفته بود که چون میدونست که من خیلی دوست دارم و کلی شاد میشم. بابا حسنتو خیلی خیلی بسیار زیاد و فراوان دوست میدارم . وقتی رفتیم اینقدر صدا زیاد و بلند بود که من همش نگران بودم آسیبی به توی گلم نخوره . ولی خیلی خوش گذشت و کلی خندیدیم.
راستینم بابا حسنت خیلی مهربونه و تو این روزا خیلی هوای من وتو رو داره . خدا جون برای ما حفظش کنه . توام بگو آمین پسر گلم.
راستی ....................
پسریه مامان از همه مهم تر یادم رفت . اینکه تو الان توی 21 هفته ای عزیز دلم و تازه دارم یه حرکتایی و یه ضربه هایی ازت احساس میکنم و کلی ذوق میکنم و سریع به بابا حسنم اطلاع میدم تا اومن شاد بشه.
تو این روزا خیلی بدنم درد میکنه و احساس کسالت میکنم ولی بخاطر توی گلم همه رو تحمل میکنم تا هرچی زودتر بیای و من وباباتو خوشحال کنی.
مثل دختر عمع رستا که عمه زهرا و باباشو کلی شاد کرده . رستا 29 شهریور بدنیا اومد و برای همه روز خیلی خوبی بود .خداروشکر . ایشالا همیشه سالم باشه . توام بگو آمین پسرم .
پادش بخیر روزی که با بابا رفتیم سونو (دکتر شاکری بیمارستان پاستور) وقتی گفت پسری من و بابایی هر دو خیلی خیلی خوشحال شدیم و البته قبلش بیشتر از اینکه گفت سالمی خوشحال شدیم . اون موقع ماه رمضان بود . CD و عکسی که داده رو برات نگه میدارم تا بعدا که بزرگ شدی ببینی .
بابا حسن اومد برای ناهار ، من ذیگه برم . آخه بابا هنوز نمیدونه برات وبلاگ درست کردم . میخوام یکم پیش بره بعدا بهش بگم.
پس فعلا برم عشق مامان.